پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

شومينه ي گلي........

سلام ي دوباره ...... در پس روزها تلاش و زحمت فكري بابايي و تصوير برداري از شومينه ي گلي ساخت اين پروژه ي مهم با كمك عمو محمود  به اتمام رسيد .اين پروژه ي بسيار مهم بابايي كه در ويلاي برره اجرا شد واقعا نياز به همت و تلاش بسياري داشت و ساعتها به طول انجاميد واقعا خسته نباشين و مبارككك بابايي كه واقعا كشته مرده ي اين طرحهاست .   ...
15 ارديبهشت 1392

روزمادر مباركككككككككك.........

 آبی ترین دریایی ترین و آسمانی ترین تقدس زندگی مان دستانتان را بوسه میزنیم.. روز مادر مبارک ممنونم همسر گلمممممممممممممممممممممممم   كارت پستال دختر گلممممممممم ممنونم عزيزم   ...
11 ارديبهشت 1392

واما ماجراهاي پورياي 92..........

به نظر شما چطور ميشه كه يه بچه ي باادب و اروم در عرض يكي دوماه از اينرو به اونرو بشه وهمه از دستش كلافه بشن.؟ حالا بشنو از من..... اسباب بازي پسري فقط شده چاقو وچنگال به هر زبوني هم ميخوام حاليش كنم كه بد اسباب بازي تو دستشه نميتونم مهارش كنم هر جا هم قايم كنم پيداشون ميكنه ..... ديروز نميدونم با كدوم از اين چاقو چنگالاپارچه مبلامو پاره كرده ورو خودشم نمياره.......... صبح memoryگوشيمو گذاشته سر دندوناش و اونو شكسته وجسدشو مياره ميده دستم......... كفشاشو پر از اب كرده و بعد گذاشته روي بخاري تا خشك بشه واونارو سوزونده..... با اجيش همش سر جنگ و دعوا وبزن بزن داره ..خداييش خيلي هواشو داره وگرنه هر كي ديگه بود له و ل...
2 ارديبهشت 1392

تولد همسري..........

در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست تولدت مبارك همسر عزيزم.....دشت گل شقايق تقديم تو ...... ...
1 ارديبهشت 1392

دربه در كوچه و خيابون.........

شب گذشته ريحانه جان  از سفر معنوي مكه برگشتندو ما همگي خونه ي دايي مهمان بوديم ساعت 12 بود كه برگشتيم خونه تازه رفته بوديم به استقبال خواب كه ناگهان زمين و زمان به تكون دراومد خيلي از زلزله وحشت كرده بوديم .من پوريارو زدم به بغل ودادزدم بابايي نيلوفرو بيار رفتيم تو پله ها و دوباره شرمم گرفت با اين وضع برم كوچه گفتم خدايا مرگ به از اين ذلت ........وبرگشتم لباس پوشيدم ويه كم خرتو پرت برداشتيم و زديم به كوچه وخيابون ملت كف خيابون بودن زلزله 4ريشتري بوده ولي مردم از تكونش خيلي ترسيده بودن خلاصه تا5صبح تو خيابونا و تو ماشين ولو بوديم..... پوريا جان كه اب تو دلش تكون نخورده بود همچنان در خواب ناز تا خود صبح ولي بد شبي بود&...
31 فروردين 1392

چي بگم...

سلام و صد سلام خدمت همه خوبين ؟ چي بگم........!از كجا بگم.......!خوب اول از پوريا بگم و اوضاع احوال اين روزاش....ازساعت7صبح پاميشه وخودش كارتون ميزاره مثلا پلنگ صورتي.باب اسفنجي .كارتون پله ماشينارو دوست داره ولي بيشتر از همه روزي 20بار پلنگ شولتي بقول خودش ميبينه ديگه سرسام گرفتم از بس تو گوشم صداي دوروددورود شنيدم و در حين ديدن كارتون سفارش صبحانه اونم روي مبل ميده كه مبادا تكون بخوره امروز به باباش زنگ زده و تلفني بهش ميگه كه بابايي زن ميخوام بابايي هم ميگه باشه 2تايي باهم ميگيريم و پوريا جوابشو ميدهو ميگه تو بيجاميكني..."مممممممممممممن زن ميخوام. نيلوفر عزيزم هم همچنان درگير درسو مدرسه...و يه ماهي ميشه كه عضو تيم شنا شده ...
3 بهمن 1391
1